سالها پیروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم
سایهای بر دل ریشم فکن ای گنج روان
که من این خانه به سودای تو ویران کردم
توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
میگزم لب که چرا گوش به نادان کردم
در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم
نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم
دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی میخانه فراوان کردم
این که پیرانه سرم صحبت یوسف بنواخت
اجر صبریست که در کلبه احزان کردم
صبح خیزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم
گر به دیوان غزل صدرنشینم چه عجب
سالها بندگی صاحب دیوان کردم
خوش به حال حافظ و قرآناش!
ما که هنور اندر خم یک کوچه ماندهایم :(
از هر کرانه تیر دعا کردهام روان
شاید کز آن میانه یکی کارگر شود!
بندگی خوبی هم نکردیم و توقع زیاد هم داریم!
قدر گنج روان رو هم ندونستیم.
توبه کنم که بشکنم ز هر نفس
لذت توبه کردنم توبه شکستن است و بس
نیم شبی توبه کنم می نخورم بار دگر
شب نرسیده به سحر دوباره میکنم هوس
تازه جنت و حور و پری هم میخواییم
خدا عاقبت ما رو بخیر کنه که خودمون باید به خیر کنیمش.
موفق باشم :)
برای خوشحالی همه مادرایی که هستن و
شادی روح همه مادرایی که نیستن
بیایید آدم خوبی باشیم
آخرین باری که دلتون لرزیده کی بوده؟!
برای خودم که از اول امسال خیلی اتفاق افتاده ... مخصوصن این اواخر!
آخرین بار هم بعد از خوندن این مطلب و دیدن عکسش بوده که خیلی دنبالش میگشتم.
وقتی گروه نجات، زن جوان را زیر آوار پیدا کرد او مرده بود اما کمک رسانان زیر نور چراغ قوه، چیز عجیبی دیدند. زن با حالتی عجیب به زمین افتاده، زانو زده و حالت بدنش زیر فشار آوار کاملا تغییر یافته بود. ناجیان تلاش میکردند جنازه را بیرون بیاورند که گرمای موجودی ظریف را احساس کردند. چند ثانیه بعد، سرپرست گروه، دیوانه وار فریاد زد: بیایید، زود بیایید! یک بچه اینجا است. بچه زنده است. وقتی آوار از روی جنازه مادر کنار رفت دختر سه - چهار ماههای از زیر آن بیرون کشیده شد. نوزاد کاملا سالم و در خواب عمیق بود.
او در خواب شیرینش نمیدانست چه فاجعهای وطنش را ویران کرده و مادرش هنگام حفاظت از جگرگوشه خود قربانی شده است.
مردم وقتی بچه را بغل کردند، یک تلفن همراه از لباسش به زمین افتاد که روی صفحه شکسته آن این پیام دیده میشد: عزیزم، اگر زنده ماندی، هیچ وقت فراموش نکن که مادر با تمامی وجودش دوستت داشت!!
اصحاب کهف را میگویم
گیرم به اندازه آنها دلمان از ظلم نمیلرزد.
گیرم یک دهم آنها جـَنـَم و جرأت هجرت از سیاهیها را نداریم.
اما باور کن یک چیزمان با آنها مو نمیزند:
تنها وقتی میفهمیم سکههامان اعتبار ندارد ...
که از آغوش امن کهف حسینی که تویی، جدا میشویم ... باقیاش را خوابیم.
برگرفته از وبلاگ نذر موعود
خلوت گزیده را به تماشا چه حاجت است
چون کوی دوست هست به صحرا چه حاجت است
جانا به حاجتی که تو را هست با خدا
کآخر دمی بپرس که ما را چه حاجت است
ای پادشاه حسن خدا را بسوختیم
آخر سؤال کن که گدا را چه حاجت است
ارباب حاجتیم و زبان سؤال نیست
در حضرت کریم تمنا چه حاجت است
محتاج قصه نیست گرت قصد خون ماست
چون رخت از آن توست به یغما چه حاجت است
جام جهان نماست ضمیر منیر دوست
اظهار احتیاج خود آن جا چه حاجت است
ای مدعی برو که مرا با تو کار نیست
احباب حاضرند به اعدا چه حاجت است
ای عاشق گدا چو لب روح بخش یار
میداندت وظیفه تقاضا چه حاجت است
حافظ تو ختم کن که هنر خود عیان شود
با مدعی نزاع و محاکا چه حاجت است
محاکا: ۱- (مصدر ) حکایت کردن با یکدیگر / ۲- عین قول کسی را نقل کردن / ۳- مشابه بودن / ۴- ( اسم ) گفتگو / ۵ - شباهت.
من یه دوست دارم به اسم مجید :)
بیشتر از ۱۰ سال هست که دوست صمیمی هستیم و از برادر هم نزدیکتر (برادر هم دوست به)
اون هم برای خودش دوستایی داره و ...
گاهی وقتا که میبینم با دوستاش بگو و بخند میکنه و معاشرت، احساس میکنم منو دوست نداره و توی دلم ازش دلخور میشم!
اینجور تصور کردن خودخواهی هست و از معرفت به دور
اطمینان دارم که هیچ وقت، تا وقتی دوست خوبی باشم، هر چقدر هم ازش فاصله داشته باشم باز هم رابطهی دوستیمون قطع نمیشه.
پس باید خودم رو درست کنم!
موفق باشم
دل جای تو شد و گر نه پر خون کنمش
در دیده تویی وگرنه جیحون کنمش
امید وصال توست جان را ور نه
از تن به هزار حیله بیرون کنمش
سلام به همه
بالاخره وبلاگ نویسی رو شروع کردم
یه سری حرفای بی ربط که هیچ ارتباطی هم به همدیگه نداره!
چند تا عکس دیدم که چند روزه مشغولم کردن و فقط نگاهشون کردم!
۱- زلزله اخیر فهرج کرمان ( شماره 1)
۲- این مادر چه حسی میتونه داشته باشه! ( شماره 2)
۳- این عکس خیلی شبیه به پسر خودم هست! :*
بِأَیِّ ذَنْبٍ قُتِلَتْ
به کدام گناه کشته شده؟
(تکویر-۹)