- کاش یه نفر بود به آدم میگفت چه کاری درسته.
- یه آدم که گاهی زیادی مهربونه گاهی زیادی حساسه و گاهی هم زیادی مغرور ،
آدمی که دوست داره همه رو دوست داشته باشه و با همه زلال باشه !
اما افسوس که آدمای دیگه گاهی این چیزا رو حس نمی کنن !!
کاش خدای اون بالاها آدمایی رو سر راه هم قرار بده که حرف همو بفهمن،
به یه چیز بخندن، به یه چیز اشک بریزن،
و فهم و ادب و ایمان چاشنی صداقت کلامشون باشه .
ادامه...
سپیده جون این جواب سوالت هم میشه! به نظر من اگه به خواسته هات نرسی حماقته! اونم اگه دو طرف انجامش بدن! ولی اگه دوست داشته باشی به خاطر کسی دست از خواسته هات بکشی یا فداکاری کنی، این هم باز میشه خواست خودت ولی به نفع دیگران! این خوبه! این ارزشمنده که بتونی به اینجا برسی! در حالیکه خیلیا هستن که به خاطر بقیه خیلی کارا میکنن یا از خیلی چیزا میگذرن ولی زوری! که به نظر من این اصن ارزش نداره و مسخرس!
سپیده جون: ممنون بابت تبریک! من مگه باید زندایی پیدا کنم؟ من نه سر پیازم نه ته پیاز! تازه علف باید به دهن بزی شیرین باشه، من چی کاره بیدم!! بچه کجا بود ماشالا بچمون دیگه مردیییییییییییی شده!
راستی عروسی به من یکی که خیلی خوش گذشت!!!! من بازم عروسی می خواااااااااااااااااااااام!!!! زود باشیییییییییییییییییییییید!!!! دست به کار شیییییییییییییییید!
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید تو نوشته بودی علم بهتر است شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد بقیه بچه ها به او خندیدند آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم گاهی به هم گره می خورند گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه آن را به به کناری انداختی او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه برای اولین بار بود در زندگی اش که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد ... هیچ وقت پایان نمی گیرد ...
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!! تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!! او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!
من ، تو ، او هیچگاه در کنار هم نبودیم هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم !!!آخر داستان چگونه بود
تفکر برانگیز بود :|
به نظر من باید از یه جایی شروع کرد همت کنیم تا اونجا که میتونیم به دیگرون کمک کنیم با هم دیگه
قشنگ بود خیلی..
تحت تاثیر قرار گرفتم
.
به نظر من این جمله باید رو سر در اتاق بعضی از ادما حتمن نوشته بشه!!
واقعن
خوبه دیگه همه رفتید عروسی!
یکی بیاد منم ببره!
.
با سمند بیاد با موتور موهام خراب میشه!
یه سوال؟
اگه هر دو طرف خواسته هاشونو به خاطر هم تغییر بدن !!چه اتفاقی میفته؟؟!!
ممنون میشم هر کسی نظرشو بگه.
تغییری به وجود نمیاد
عروسی برادر ، برادرزاده، پسردایی را به تمامی فامیلان عزیز تبریک عرض نموده ، و ساعات خوشی را برایتان آرزومندم
.
عارفه جونی الان وقتشه!
چشاتو باز کن یه زندایی خوب وواسه خودت پیدا کن
ولش کنید بچه رو داره زندگیشو میکنه
سر من داد نزنید
شما مگه از دل بچه خبر دارید!!!
.
فقط بچه ها از دل همدیگه خبر دارند!
خبر دارم
در ضمن من با زندگی بچه کاری ندارم با زندگی خودم کار دارم!!!!
موفق باشید
آرزوی خوشبختی میکنم براتون
بچه رو هم به من نچسبونیدش!! من فعلن بچه ام !
چند سالته؟
بعدشم اصلن جای نگرانی نیست!
دختر با صبر ایوب کجا بود آخه !!
عارفه جون
گشتم نبود نگرد نیست!
قشنگ بود ولی خوب یه کم تکراری بود! منظورم کلیتشه
به نظر من این تغییر خواسته نیست!!!
این یه جور خوشحال کردن دیگرانه که خودش میتونه خواسته ادم باشه!
این جوری بهتر هم هست
درسته
سپیده جون این جواب سوالت هم میشه!
به نظر من اگه به خواسته هات نرسی حماقته! اونم اگه دو طرف انجامش بدن!
ولی اگه دوست داشته باشی به خاطر کسی دست از خواسته هات بکشی یا فداکاری کنی، این هم باز میشه خواست خودت ولی به نفع دیگران! این خوبه! این ارزشمنده که بتونی به اینجا برسی!
در حالیکه خیلیا هستن که به خاطر بقیه خیلی کارا میکنن یا از خیلی چیزا میگذرن ولی زوری! که به نظر من این اصن ارزش نداره و مسخرس!
سپیده جونی حالا سمند چرا تو که پیاده روی دوست داری!!! پیاده هم میشه، زیر نم بارون! شاعرانه، شیک و نوینه
سپیده جون:
ممنون بابت تبریک!
من مگه باید زندایی پیدا کنم؟
من نه سر پیازم نه ته پیاز!
تازه علف باید به دهن بزی شیرین باشه، من چی کاره بیدم!!
بچه کجا بود ماشالا بچمون دیگه مردیییییییییییی شده!
راستی عروسی به من یکی که خیلی خوش گذشت!!!!
من بازم عروسی می خواااااااااااااااااااااام!!!!
زود باشیییییییییییییییییییییید!!!!
دست به کار شیییییییییییییییید!
خودت دست به کار شو
داستان مداد هم قشنگ بود!!!
راستی داییجون من کی جاییزمو میگیرم؟؟؟؟
تازه اگه یادت باشه یه بستنی سنتی هم به من باختی!
همین هفته
5شنبه ظهر میای؟
می خواستم یه کامنت بذارم اما از بس گیج ویجی شدم نتونستم منظورمو درست انتقال بدم بخاطر همین هم از خیرش گذشتم شما به بزرگی خودت ببخش
بخشیدم
تکرار نشه
من به مدرسه میرفتم تا درس بخوانم
تو به مدرسه میرفتی به تو گفته بودند باید دکتر شوی
او هم به مدرسه میرفت اما نمی دانست چرا
من پول تو جیبی ام را هفتگی از پدرم میگرفتم
تو پول تو جیبی نمی گرفتی همیشه پول در خانه ی شما دم دست بود
او هر روز بعد از مدزسه کنار خیابان آدامس میفروخت
معلم گفته بود انشا بنویسید
موضوع این بود علم بهتر است یا ثروت
من نوشته بودم علم بهتر است
مادرم می گفت با علم می توان به ثروت رسید
تو نوشته بودی علم بهتر است
شاید پدرت گفته بود تو از ثروت بی نیازی
او اما انشا ننوشته بود برگه ی او سفید بود
خودکارش روز قبل تمام شده بود
معلم آن روز او را تنبیه کرد
بقیه بچه ها به او خندیدند
آن روز او برای تمام نداشته هایش گریه کرد
هیچ کس نفهمید که او چقدر احساس حقارت کرد
خوب معلم نمی دانست او پول خرید یک خودکار را نداشته
شاید معلم هم نمی دانست ثروت و علم
گاهی به هم گره می خورند
گاهی نمی شود بی ثروت از علم چیزی نوشت
من در خانه ای بزرگ می شدم که بهار
توی حیاطش بوی پیچ امین الدوله می آمد
تو در خانه ای بزرگ می شدی که شب ها در آن
بوی دسته گل هایی می پیچید که پدرت برای مادرت می خرید
او اما در خانه ای بزرگ می شد که در و دیوارش
بوی سیگار و تریاکی را می داد که پدرش می کشید
سال های آخر دبیرستان بود
باید آماده می شدیم برای ساختن آینده
من باید بیشتر درس می خواندم دنبال کلاس های تقویتی بودم
تو تحصیل در دانشگاه های خارج از کشور برایت آینده ی بهتری را رقم می زد
او اما نه انگیزه داشت نه پول، درس را رها کرد و دنبال کار می گشت
روزنامه چاپ شده بود
هر کس دنبال چیزی در روزنامه می گشت
من رفتم روزنامه بخرم که اسمم را در صفحه ی قبولی های کنکور جستجو کنم
تو رفتی روزنامه بخری تا دنبال آگهی اعزام دانشجو به خارج از کشور بگردی
او اما نامش در روزنامه بود روز قبل در یک نزاع خیابانی کسی را کشته بود
من آن روز خوشحال تر از آن بودم
که بخواهم به این فکر کنم که کسی کسی را کشته است
تو آن روز هم مثل همیشه بعد از دیدن عکس های روزنامه
آن را به به کناری انداختی
او اما آنجا بود در بین صفحات روزنامه
برای اولین بار بود در زندگی اش
که این همه به او توجه شده بود !!!
چند سال گذشت
وقت گرفتن نتایج بود
من منتظر گرفتن مدارک دانشگاهی ام بودم
تو می خواستی با مدرک پزشکی ات برگردی، همان آرزوی دیرینه ی پدرت
او اما هر روز منتظر شنیدن صدور حکم اعدامش بود
وقت قضاوت بود
جامعه ی ما همیشه قضاوت می کند
من خوشحال بودم که که مرا تحسین می کنند
تو به خود می بالیدی که جامعه ات به تو افتخار می کند
او شرمسار بود که سرزنش و نفرینش می کنند
زندگی ادامه دارد ...
هیچ وقت پایان نمی گیرد ...
من موفقم من میگویم نتیجه ی تلاش خودم است!!!
تو خیلی موفقی تو میگویی نتیجه ی پشت کار خودت است!!!
او اما زیر مشتی خاک است مردم گفتند مقصر خودش است !!!
من ، تو ، او
هیچگاه در کنار هم نبودیم
هیچگاه یکدیگر را نشناختیم
اما من و تو اگر به جای او بودیم
!!!آخر داستان چگونه بود
تفکر برانگیز بود :|
به نظر من باید از یه جایی شروع کرد
همت کنیم
تا اونجا که میتونیم
به دیگرون کمک کنیم
با هم دیگه
مثلن ....
اینی که نوشتم خیلی قشنگه
طولانیه ولی بخونیدش!
واقعا قشنگ بود عاری!!!