18- ذهن



گویند کسان بهشت با حور خوش است
من می
گویم که آب انگور خوش است

این نقـد بگیر و دست از آن نسیه بـدار

کآواز دهل شنیدن از دور خـوش است

خیام


از 365 ...

10) این ذهن ماست که شر را به خیر مبدل میکند و غم و شادی و فقر و ثروت می‏آفریند.

ادموندو اسپنر


از 513 ...

11) فراموش نکنید که در انتظار معجزه باشید زیرا که خود نیز یکی از معجزات هستید.

رابینز

نظرات 24 + ارسال نظر
عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 18:49

آواز دهل شنیدن از دووووووووور خوش است
یعنی واقعا نقد بگیریم و نسیه رو ول کنییییم؟ یعنی؟!! واقعنی؟؟؟؟!!!!

از خیام باید پرسید

عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 18:57

جمله اول یه ذره شعاریه ! موافق نیستم! یعنی یه جورایی درسته ها! ولی فقر فقره این ربطی به ذهنه ما نداره! به نظرم بیشتر باید تو شرایط عاقلانه رفتار کرد، نیمه پر لیوان رو دید. اینا ربطی به ذهن نداره!
باید دید تو هر شرایطی چه جور باید رفتار کرد که زندگی برات لذت بخش و خوشایند باشه حالا چه تو فقر چه تو ثروت! وگرنه که آخه شر شره خیرم خیره . نمیشه جای هم آوردشون که.... ای بابا! هر چی فکر می کنم نمیشههههههه این چه جمله ایه...






البته میشه یه جور دیگه هم بهش نگاه کرد....
بی خیال!!! زیادی گیر دادم!

حرفات درست


کتاب پدر پولدار پدر بی پول رو بخون

عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:39

جمله 2:اون وقت معجزه دیگه همون نیمه گم شدست؟؟؟؟؟؟؟
به نظر من معجزات زندگی رو هم میشه ساخت!!!! نباید که منتظر موند!

البته

معجزه من حسینه:)

عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:40

چند تا داستان کوتاه میذارم با اجازه:

ماشالا

عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:40

مرد مسنی به همراه پسر ٢۵ ساله اش در قطار نشسته بود. در حالی که مسافران در صندلیهای خود نشسته بودند، قطار شروع به حرکت کرد ..

به محض شروع حرکت قطار پسر ٢۵ ساله که کنار پنجره نشسته بود پر از شور و هیجان شد . دستش را از پنجره بیرون برد و در حالی که هوای در حال حرکت را با لذت لمس میکرد فریاد زد : پدر نگاه کن درختها حرکت میکنن. مرد مسن با لبخندی هیجان پسرش را تحسین کرد . کنار مرد جوان، زوج جوانی نشسته بودند که حرفهای پدر و پسر را می شنیدند و از حرکات پسر جوان که مانند یک کودک ۵ ساله رفتار میکرد، متعجب شده بودند…

ناگهان جوان دوباره با هیجان فریاد زد: پدر نگاه کن دریاچه، حیوانات و ابرها با
قطار حرکت میکنند . زوج جوان پسر را با دلسوزی نگاه میکردند . باران شروع شد چند قطره روی دست مرد جوان چکید . او با لذت آن را لمس کرد و چشمهایش را بست و دوباره فریاد زد: پدر نگاه کن باران میبارد، آب روی من چکید .

زوج جوان دیگر طاقت نیاورند و از مرد مسن پرسیدند: چرا شما برای مداوای پسرتان به پزشک مراجعه نمیکنید ؟

مرد مسن گفت: ما همین الان از بیمارستان بر میگردیم. امروز پسر من برای اولین بار در زندگی میتواند ببیند !

هیچ وقت هیچ وقت نباید زود قضاوت کرد:)

هر کاری یه حکمتی داره

عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:41

پسر جوونی عاشق یه دختر که توی مغازه سی دی فروشی کار میکرد شده بود
هر روز برای اینکه دخترک رو ببینه به اون مغازه می رفت و یه سی دی می خرید
و همیشه یه لبخند میزد و بدون گفتن حتی یک کلمه میرفت
یه روز پسرک درست روبروی مغازه تصادف می کنه و بعد از چند روز ...
چند ماه بعد از اینکه دخترک آگهی ترحیم اون پسر رو توی کیفش گذاشته بود
آدرس خونه شو پیدا میکنه و به اتاق اون پسر میره
بعد از یه مدت که صدایی از دخترک نمیاد مادر اون پسر میره بهش سر بزنه
دخترک روی زمین افتاده بود و چند تا از سی دی های پسرک تو دستش بود
هیچ کدوم از سی دی ها باز نشده بود
هیچ کدوم از نامه های دخترک به دستش نرسیده بود

آخی

کاشکی من جای پسره بودم

عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:41

مرتب از آینه ایراد می گرفت که تصویرش صاف نیست. آنقدر خودبین بود که تصویرش در یک آینه جا نمی شد. حالا به تصویر توی آینه هم سلام می کند. از فروتنی نیست آلزایمر گرفته است.

نخیر
فهمیده خودش معجزست

عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:42

خسته و افسرده به دنبال مکانی می گشت تا دمی استراحت کند که ناگهان دید تخته سنگی به انتظارش نشسته است.
به نزدیکی سنگ که رسید دید برگ هایی از اطراف سنگ سر از خاک بیرون آورده اند. خوب که نگاه کرد دریافت، شبیه آن برگهایی هست که در بهشت دیده بود است. ناگهان گریه اش گرفت. با انگشتانش روی خاک نوشت: ۱/۱/۱

زندگی زیباست ای زیبا پسند

عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:42

گویند : صاحب دلى ، براى اقامه نماز به مسجدى رفت. نمازگزاران ، همه او را شناختند ؛ پس ، از او خواستند که پس از نماز ، بر منبر رود و پند گوید. پذیرفت. نماز جماعت تمام شد. چشم ها همه به سوى او بود. مرد صاحب دل برخاست و بر پله نخست منبر نشست. بسم الله گفت و خدا و رسولش را ستود. آن گاه خطاب به جماعت گفت : مردم! هر کس از شما که مى داند امروز تا شب خواهد زیست و نخواهد مرد ، برخیزد ! کسى برنخاست. گفت : حالا هر کس از شما که خود را آماده مرگ کرده است ، برخیزد ! باز کسى برنخاست. گفت : شگفتا از شما که به ماندن اطمینان ندارید ؛ اما براى رفتن نیز آماده نیستید

واقعن

چطوری حالا باید آماده بود؟!

عارفه یکشنبه 28 فروردین 1390 ساعت 20:47

فکر نکنی بی کارم ها!
اتفاقا فردا دو تا تحویل پروژه دارم!!
تازه قراره از یکیشون هم من دفاع کنم!!!
تازه اصلا فکر هم نکن که حتی یه کدومشون تموم شده و من دارم استراحت می کنم!!!!
کلا حس کار نیییییییست!!!
حوصله ندارم!!!!!!!!
فردا زودتر تموم بشه!
دپ شدم!
هر وقت تحویل پروژس همین جوری میشم!
ههههههههههیییییی!
فردا زود تر بیاااااااااااااا!!!!!
کارام خودتون تموم بشییییییییید!

درکت میکنم
منم هر وقت کارام زیاده میام اینجا

عارفه دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 13:45

یه اس ام اس عاشقانه که نه مهربانانه امروز صبح از طرف یه دایی مهربون بهم رسید

سپیده دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 13:52

نقد:
اه اه اه آب انگور خیلی هم بدمزه است!! آخه اینو چه جوری میخورن !
.
نسیه:
من موندم چیو بچسبم!! حوری که فقط به درد آقایون میخوره!!!!!!

مگه آب انگور خوردی؟!

یه کم هم برای ما بیار

سپیده دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 13:54

من با ادموندو کاملن موافقم .. توصیه میکنم به جای کتاب آقایون پولدار کتاب شین رو بخونید ..
.
حتی آرزوی انسان هم دارای قدرته ..

سپیده دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 13:56

رابینز باید یه تبصره هم میزد !

*البته دوستان عزیزی که به فکر معجزه هستند .. توجه کنند که معجزه یکی خوبه دو تا کافیه! :دی

گاهی اوقات هم هست که آدم انتظار معجزه نداره !بعد معجزه میشه!! به این میگن معجزه در معجزه!!

اره اره


برای شما اتفاق افتاده؟!!!

سپیده دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 13:57

درکتون میکنم !منم هر وقت دنبال یکی میگردم میام اینجا! :دی

اینور و گشتی نبود .. اونور و بگرد هست!

سپیده دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 13:58

عارفه جونی داستان آینه قشنگ بود ..

من هر وقت میرم جلوی آینه یکی دیگه رو میبینم!!!
.

سپیده دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 14:01

سری جدید داستان دخترک کبریت فروش --> دخترک سی دی فروش
.
اینا دیگه کی بودن!! الکی الکی مردن!! وا!

سپیده دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 14:03

اسمس مهربانانه رو بنوییس اینجا شاید ماهم استفاده بردیم
.
البته اگه تصمیم گرفتیم مهربان باشیم

Ginjer دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 18:34

اوه اوه. اینا رو! چه دل و قلوه ای به هم میدن!!

باشه! تک خورا!!

به این میگن تک خوریه معنوی. :دی


راستی عاری، چیکارم داشتی؟؟

سیستمت درست شد.

نتیجه تک خوریات بود! اون هم از دو طرف

Ginjer دوشنبه 29 فروردین 1390 ساعت 18:35

مشکلات خود را بر ماسه ها بنویسید و موفقیت هایتان را بر سنگ مرمر...

عارفه سه‌شنبه 30 فروردین 1390 ساعت 11:41

جینجر کارت داشتم !!!
اون قضیه که تعریف کردی آخرین بار !!!
خب من ربطشو نفهمیدم! اعصابت از یه نفر خورد بود اونوقت به من اس زدی؟؟؟؟؟ اونم اون جورییییی؟!!!
آخه خدایییش اون حرفا چی بود به من زدی؟؟؟؟

ناراحت کننده نبودا..... فقط ادم فکش می چسبید به زمین از تعجب!!!!!

نه آخه اون چه حرفایی بود!!!
نه ....

اوه اوه

عجب فکی


5شنبه هر کسی برای 1سفر 1 روزه آمادس اعلام آمادگی کنه

سپیده چهارشنبه 31 فروردین 1390 ساعت 10:59

چه خبره اینجا؟؟ جینجر جون- کسی اذیتت کرده؟
عکس بده، جنازه تحویل بگیر!!!!

جینجر جون!

سپیده چهارشنبه 31 فروردین 1390 ساعت 11:01


.
خدائیش اون حرفا چی بود به اون زدی ؟؟؟؟؟

سپیده چهارشنبه 31 فروردین 1390 ساعت 11:15

آب انگور! نخیرم نخوردم !! الان علم چهاربعدی شده .. !!
.
نخورده هم میتونی حس کنی بدمزه است یا خوشمزه ! :دی
.
***
آب انگور میخواید یا حوری!!
.
***
معجزه! ‌نخیرم مثال زدم! من فعلن قصد معجزه ندارم

عجـــــــــــــــــــــــــــب

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد